سفــر بـه شـهر کتاب
برای اولینبار بود که وارد شهر کتاب، یا همان نمایشگاه کتاب، میشدم. رقابت سخت میان ناشران به چشم میآمد. دالان به دالان و سالن به سالن، از شماره یک تا سی و یک، غرفه به غرفه پیش رفتم.
اولین غرفه، انتشارات جمکران بود. آنها در آستانه میلاد امام رضا(ع)، برنامهای ویژه تدارک دیده بودند. کتب مهدوی را دنبال کردم و محو تماشای آنها شده بودم که نوای مدح امام رضا(ع) و اهدای گل، مرا از کتابها جدا کرد.
از آنجا که فرزند روح الله هستم و از عصر انقلاب با نفسهای این سید نورانی بزرگ شدهام، گمشدهام بیشتر کتابهایی بود که ببینم این مرد ملکوتی، سید روح الله خمینی را چگونه به نسل فعلی معرفی کردهاند. تا به غرفه آثار ایشان رسیدم، دنبال خاطرات، نامهها و یادداشتهایش کلی گشتم و روانخوانی کردم.
در کنار این غرفه، مؤسسه فرهنگی مطالعاتی امام موسی صدر، خانمی با توضیحات عالی مرا به سمت غرفه خود سوق داد. به کتابی تحت عنوان «این طور نیست بابا؟» (گفتارهای پدرانه امام موسی صدر با فرزندانش) رسیدم که توجه مرا بسیار جلب کرد. موضوع جذابی بود، بلافاصله خریدمش و خوراک برگشت با قطار را تأمین کردم.
در غرفه انقلاب اسلامی دنبال کتابی بودم که ببینم چگونه انقلابمان را به آن سوی مرزها صادر کردهاند. به یک مجموعه ۴۵ قسمتی درباره انقلاب اسلامی برخورد کردم؛ فوقالعاده بود.
غرفه انتشارات آثار رهبری بسیار عالی بود. اندکی غور کردم؛ دنبال کتاب خوبی با چندین زبان دنیا درباره این مرد نابغه قرن بودم. اما کافی نبود و این خلأ را حس کرده و به ناشر تذکر دادم.
قاب عکسی زیبا از رهبری توجه مرا در این غرفه جلب کرد و برای خرید به پیشخوان مراجعه کردم. نیتم را فهمید، عکس را برداشت و به من هدیه کرد و گفت: «این عکس دو رویه است. شما حالا صاحب دو عکس در یک قاب هستید.» خوشحالیام را پنهان نکردم، لبخندی زدم و تمثال رهبری را بوسیدم و سپاسم را به محبت ایشان و درک محبتم به آقا نشان دادم.
بعد از سه ساعت گشتوگذار در شهر کتاب، نقشه نمایشگاه را مرور کردم و در جستوجوی نمازخانه برای اقامه نماز ظهر و عصر بودم. نمازم را آنجا خواندم و کمی هم استراحت کردم. برای رفع تشنگی و گرسنگی مفرط از سالن خارج شدم. در محوطه زیبای مصلی، محو تماشای معماری این عمارت اصیل بودم که حضور سه مرد با شکل و شمایل سه شاعر بزرگ، سعدی، حافظ و فردوسی، بسیار توجه مرا به خود جلب کرد. جالبتر اینکه گفتمانشان نیز به سبک همان زمان بود. مردم دورشان جمع بودند و عکس یادگاری میگرفتند. من هم عکسی گرفتم.
غذای سادهای خوردم و موتور جستوجوی مغزم را تقویت کرده و برنامه عصرانهام را تنظیم کردم. دنبال رمانهای خارجی معرفی شده از سوی رهبری بودم؛ مبالغ سنگین بود و نتوانستم بخرم. کمی مطالعه کردم. سپس سراغ کتب تقریظ شده رهبری رفتم تا نگاه ایشان را بررسی کنم. این گام جدی حرکت من بود و الحمدلله انجام شد.
در پایان، با فرصت اندکی که داشتم، دنبال چند داستان از نویسندگان نوپا شدم و پشت جلدخوانی کردم و دو تا هم خریدم تا یک جورهایی با آنها همراهی کنم، قلمشان را ارزیابی کنم و نکات ظریفی از نوشتارشان پیدا کنم.
فرصتم تمام شد؛ باید ساعت پنج عصر در راهآهن میبودم. با چمدانی از بار شخصی و با کولهباری از کتاب، نمایشگاه را با مترو به سمت راهآهن ترک کردم.
نیره قدیری